نگاه میکنم به همه ی پنجره ها. یا حتی به تمام کوچه ها ی اطرافم، تا راهم را پیدا کنم. راهی که در آن نه کجروی باشد و نه بار سنگین گناه روی دوشم احساس شود و کوچه هایش به بن بست ختم نشود.بلکه نهایتا به خانه ای ختم شود که صاحبخانه اش الفبای عاشقی را با تمام جوهر ه اش بلد باشد.کسی که وقتی می خواهی با او درد و دل کنی آن قدر مهربان باشد که شرم چشمانت را ببیند و به روی خودش نیاورد و زمانی که او را صدا می زنی چنان به سویت بشتابد که انگار جز او کسی دیگر صدایش نمیکند!کسی که احساس کنی از رگ گردن حتی به تو نزدیک تر است!
چشمان خیس اشک می شود.پریشان و بی تابم.دستانم لرزان و پاهایم ناتوان تر از همیشه تن خسته ام را دنبال خود می کشاند.با حرص روی زمین می نشینم و سرم را میان زانوهایم قرار می دهم...
انگار ندای قلبم روسیاهی مرا بیش تر از خودم درک می کند که به من تلنگر می زند و می گوید: راه تو همان زمزمه های دل نشین قرآن است.راه تو همان صراط مستقیم است.
با احترام تمام نگار رحم خدا

نظرات شما عزیزان: